بنام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین
بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
سلام بر همه مهربانان
ادبیات زندگی – قسمت هفدهم
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
با توجه به اینکه آثار ادبی بزرگان تحت عنوان مقالات سریالی ادبیات زندگی در این وبلاگ ارائه می گردد ، چندی پیش شعری از سروده های زنده یاد مرحوم « دکتر شریعتی »بدستم رسید که تا همین چند روز پیش ، اطلاعی از آن نداشتم و تا کنون نشنیده بودم و به نظرم خیلی زیبا و با احساس بیان شده و بر دل من که نشست . از دوست عزیزم که آن را برایم ارسال داشته اند تشکر می کنم . اگر رابطه ای با شعر و ادبیات و احساس داشته باشید ، حتماً از این شعر خوشتان خواهد آمد . نام شعر هست « خدایا کفر نمی گویم » .
بقیه در ادامه مطلب
خدایا کفر نمیگویم
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…